سایناساینا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات کودکی ساینا

100 روز گذشت

عزیز دلم، عمر و جون مامان و بابا، سه رقمی شدن روزهای زندگیت مبارک. این 100 روز گذشته بهترین روزهای زندگیمون بودند. نمی دونم اگه تو نبودی اصلا چطوری زندگی می کردیم. توی این صد روز از یک نوزاد کوچولو که می ترسیدیم بغلت کنیم تبدیل شدی به یک شیرخوار که می خندی، بازی می کنی تازگی ها هم همه چیز رو می لیسی مخصوصا دستاتو. حالا دیگه خیلی خوب مامان و بابا رو می شناسی. یاد گرفتی با خودت بازی کنی. اصلا گریه نمی کنی بر عکس روزهای اول. خوابت خیلی منظم شده. شبها به موقع می خوابی تازگیها ظهر هم می خوابی. شیر خوردنت هم بعد از سه ماهگی کاملا منظم شده. فقط وقتی گشنه باشی شیر می خوری. عاشق ماشین سواری و نورهای توی خیابونی. خلی شیرین شدی مامانی کاش بابا...
10 اسفند 1390

اولین عروسی

پنجشنبه عروسی پسرخاله مامان بود. شما هم حسابی تیپ زدی تا بریم عروسی. خیلی خوش گذشت البته صدا زیاد بود شما کمی گیج شده بودی. فکر کنم همون صدا هم اونقدر خستت کرد که شب زود زود خوابیدی. ...
30 بهمن 1390

زیباترین روز زندگی مامان و بابا

قبل از اینکه شما وارد زندگی من بشی فکر می کردم زیباترین روز زندگی آدم ها روزیکه ازدواج می کنند. برای همین همه تلاشمو کردم تا روز ازدواجم برام خاطره انگیزترین روز زندگیم بشه. نمی دونستم که اشتباه می کنم و زیباترین روز زندگی من روزیکه دوباره متولد می شم. وقتی به اون روز فکر می کنم اشک تو چشمام جمع می شه. تا مدتها دلم می خواست اونقدر زود از بیمارستان مرخص نمی شدیم و من می تونستم بارها و بارها اون لحظه ها رو مرور کنم. زیباترین لحظات زندگیم اون دو روز توی بیمارستان بود. روزهایی که با فراغ خاطر از هر چیزی که توی این دنیا وجود داره فقط و فقط شما رو می دیدم و لذت می بردم و خدا رو شکر می کردم. هنوزم با جزئیات یادمه. یک صبح بارونی، آرامشی وصف ناشدنی،...
24 بهمن 1390

موفق شدم هوراااا

وای مامانی خیلی خیلی خوشحالم که دیگه شیر خشک نمی خوری. بالاخره تلاشهام جواب داد. اونقدر اصرار کردم به شما شیر خودم رو بدم که نگو. بالاخره موفق شدم هورااااااا. از روزی 120 سی سی رسیدیم به روزی 30 سی سی و الان دیگه نمی خوری. چقدر خوشحالم. داشتم دق می کردم. دم کرده رازیانه راز موفقیت من بود. البته آرامش هم خیلی مهمه. امیدوارم امروز که رفتیم چکاپ دو ماهگی دکتر نگه خوب وزن نگرفته شیر خشک بده. البته می خوام دکتر شما رو عوض کنم. امروز از دکتر ترکمن وقت می گیرم تابریم پیش اون. بوووووووس   ...
14 بهمن 1390

یک تجربه

سلام مامانی دکتر برای شما  قطره بینی داده بود تا توی بینی کوچولوت بریزم. روش نوشته 2 قطره در بینی هر 4 ساعت یکبار. منم که از همه جا بیخبر دیروز شروع کردم به ریختن قطره توی بینی شما. سه بار قطره رو ریختم اما سینه شما شروع کردی به خس خس کردن و آبریزش بینی داشتی. طوریکه فکر کردم سرما خوردی. می خواستم شب که بابایی اومد شما رو ببریم دکتر. اما کمی بهتر شدی تا آخر شب که دیدم اصلا خوابت نمی بره. تا می خوابیدی زود بیدار می شدی و گریه می کردی اونهم حسابی با هیچ چیزی هم آروم نمی شدی. تا اینکه بابایی زنگ زد به عمو یاشا و از اون پرسید چی کار کنه. وای مامانی اشتباه کرده بودم. عمو گفت بچه ها تا 6 ماهگی بلد نیستند با دهان نفس بکشند ...
7 بهمن 1390

واکسن دو ماهگی

عزیز دلبندم چهارشنبه رفتیم دکتر برای چکاپ دو ماهگی. گلم شما تنها نی نی بودی که اصلا گریه نکردی. با دقت به دکترت نگاه می کردی. وزنت 4650 ، قدت 56.5 شده بود. نمودار رشدت صعودی بود. عالی عالی پنجشنبه صبح شما رو واکسن زدیم. رفتیم خانه بهداشت. گریه کردی ولی اونقدر خانم بودی که زود زود آروم شدی. قبلش به شما استامینفن داده بودم. تب که نداشتی ولی تا آخر شب کمی ناله می کردی. الهی مامان قربون ناله کردنت بشه. نگاهت که می کردم غصه می خوردم ولی خوب چاره ای نیست. همیشه سالم و سلامت باشی نازنینم.   ...
1 بهمن 1390

خدایا شکرت

  سلام مامانی این وبلاگ رو من و بابایی با عشق برای شما می نویسیم. عشقی که با صدای اومدن شما بیشتر و بیشتر شد. نمی دونستم حضور گرمت اینقدر زندگیمون رو عوض می کنه. نمی دونستم خدا اینقدر ما رو دوست داره.هیچوقت فکر نمی کردم عشقی به این زیبایی و به این پاکی تو دنیا وجود داشته باشه. اولین باری که دیدمت گفتم وای این فرشته کوچولوی ماست. باورم نمی شد خدا فرشته ای به این زیبایی به ما داده باشه. ازش ممنونم و به خاطر شما روزی هزاران بار می گم خدایا شکرت. ...
24 دی 1390