سایناساینا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات کودکی ساینا

خدایا دوستت دارم

آرزویی کن: گوشهای خدا پر از آرزوست و دست هایش پر از معجزه آرزویی کن: شاید کوچکترین معجزه اش بزرگترین آرزوی تو باشد.   بیاییم تو این شبهای قدر برای همه دعا کنیم برای مامان الینا جون تا خدا زود زود یه فرشته دیگه بهش بده. یه فرشته سالم. برای منا جون تا خدا زود زود لباس عافیت تن نی نی نازش کنه و صدای خنده هاش خونشو پر کنه. برای همه اونهایی که منتظرن. منتظر یک اتفاق خوب. برای نی نی هامون که همیشه زیر سایه پدر و مارد در پناه خدای مهربون باشن. سالم و سلامت و عاقبت به خیر بشن. برای خودمون.... خدایا امشب سرنوشتمونو رقم می زنی ازت بهترین ها رو می خوام برای همه بنده هات. خدایا دوستت دارم دوستم ...
17 مرداد 1391

یادش بخیر

این روزها یک حال و هوایی دارم. یاد پارسال این موقع افتادم  و دلم برای همه دوستان و همکارای خوبم تو اداره تنگ شده حسابی. پارسال یک ماه رمضون استثنایی بود. هم به خاطر وجود ساینا که این روزهاش تو هفته 23 بود. هم به خاطر محل کارم و همکارام. یادمه صبح ها یک ساعت دیرتر می رفتیم اداره. معمولا صبح ها مخصوصا تو ماه رمضون دکتر دیر می یومد و حتی اگه دیرم می رسیدم خودم در رو باز می کردم. البته آقای رشیدی هم کلید رو داشت برای مواقع اضطراری. البته اگرم دکتر زودتر می یومد هیچی نمی گفت. حتی یکبارم نشد بگه چرا دیر اومدی یا چرا زود می خوای بری. حتی با اشاره هم نمی گفت. یادمه دفتر دکتر خیلی گرم بود. اتاق خودش که تماما شیشه ای بود و ظهر به بعد که ...
4 مرداد 1391

یک روز با ساینا

سلام عزیزم، سلام عشقم، سلام جونم، سلام هستی من خیلی وقته می خوام بیام و برات بنویسم اما واقعا وقت نمی شه. صبح ها قبل از اینکه بابایی بره سر کار شما بیدار می شی و کلی با خنده های بی صدات دلبری می کنی. بابابی هم کلی ذوق می کنه و شما رو بغل می کنه تا برید با هم صبحانه بخورید. آخه بابابی اعتقاد داره از همین الان شما باید کنار ما غذا بخوری. حالا یا ما می یاییم رو زمین می شینیم یا شما سر میز ما رو همراهی می کنید. قبل از اینهم که من از خواب بیدار بشم تو بغل منی و بابایی رفته و من می مونم و شما. بیدار و سرحال. آماده بازی معمولا تا 10 صبح بیداری بعدش کمی غر غر می کنی که خوابت می یاد و مامان با شیر یا لالایی خوندن شمار رو می خوابونه. البته فر...
21 ارديبهشت 1391