سایناساینا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات کودکی ساینا

دلنوشته بابایی

این اشعار رو بابایی با عشق تمام برای عزیز دل سروده اندر این دیر خراب آلوده دهر که زمان مات شده زین همه مردم شده قهر داده رب یک دُر ناب از صدف جان و نفس بگشود مردم ما در دل این تیره قفس که شنیدست چنین بانگ و نوایی خوش صوت که شده ساینا ی ما صوت خدا از هر صوت 90/11/1 ...
18 اسفند 1390

روزشمار زندگی ماه اول

سلام مامانی ٢ هفته اول زندگیت هنوز عاشق دنیای فرشته ها بودی و از اینکه اومده بودی به دنیای ما حسابی ناراحت بودی و گریه می کردی. 8/29 اولین کیک تولد رو خاله نسرین تو بیمارستان برای شما آورد. 9/1 ورودت به خونه مبارک 9/5 گرفتن شناسنامه (بابایی شناسنامه روگرفت تازه جلد هم براش گرفته بود) 9/5 افتادن بند ناف 9/5 اولین ویزیت دکترت (دکتر غلامحسین فلاحی) 9/6 اولین حموم پرنسسم (به همراه مامان و مامان بزرگی) 9/14 اولین حضورت در هیئت سالار شهیدان امام حسین (خونه عمه بابایی) 9/15 اولین مهمونی خونه مامان ژاله و بابا سیروس 9/16 اولین باری که سرت رو چرخوندی و با نگاهت منو دنبال کردی 9/19 اولین باری که شر...
17 اسفند 1390

روزشمار زندگی ماه دوم

ماه دوم و شیرین کاریهای عسلم: 3 دی فهمیدیم عاشق آبی چون با صداش آروم می شی. 4 دی وزنت از 4 کیلو گذشت. 8 دی اولین صداها 10 دی اولین واکنش به عروسک 13 دی اولین اسباب بازی (آویز بالای تخت) 18 دی گردن می گیری 23 دی برات وبلاگ ساختیم 24 دی برای اولین بار خودت خوابیدی 27 دی خوش اخلاقی و خنده های صبحگاهی 29 دی واکسن دو ماهگی ...
17 اسفند 1390

روزشمار زندگی ماه سوم

خوب آروم جونم، بریم سراغ سومین ماه زندگیت و کارهایی که یاد گرفتی: 2 بهمن خوب دیگه جغجغه رو دوست داری. صداش توجهت رو جلب می کنه. 5 بهمن حواست رو جمع کن.تو چشمام نگاه کنی دیرتر می خوابم. 6 بهمن سعی می کنی غلت بزنی البته تا نیمه. 11 بهمن ذوق می کنی (گیی) 13 بهمن اولین جشن تولد (تولد دینا جون) 15 بهمن پایکوبی 16 بهمن بابا سیروس رفت. 17 بهمن با نگاهت هر کسی که راه می ره دنبال می کنی. 17 بهمن مکیدن لبهات 19 بهمن گردنت رو سفت می کنی تلویزیون ببینی. 19 بهمن وزنت از 5 کیلو گذشت 21 بهمن تقلید رفتاری. بابایی سرش رو تکون می ده تو هم تکرار می کنی. 21 بهمن منو بلند کنید روی پاهام بایستم 25 بهمن بر...
17 اسفند 1390

مروری بر 90 (1)

سلام ساینای عزیزم. گل خوشبوی زندگی ما. تمام سال 90 پرشده بود از انتظار بودن و دیدن تو. می خوام خاطرات این یکسال رو برای خودم و بابایی و تو دلبندم که بعدا اینها رو می خونی مرور کنم. می خوام دوباره تمام اون خاطرات خوش برام زنده بشه.  29 اسفند 1389 خبر خوش اومدنت رو به بابایی دادم. 20 فروردین رفتیم پیش خانم دکتر کاظمی تا تحت نظرش باشم 21 فروردین اولین سونوگرافی بیمارستان آتیه برای تایید حضور پرنسسم. قد پرنسس 1.1 سانتی متر 18 اردیبهشت دومین سونوگرافی بیمارستان آتیه برای تشخیص بیماریهای مادرزادی جنین. قد پرنسس 4.4 سانتی متر صدای قلبت رو شنیدم (فیشو فیشو) 13 خرداد اولین خرید سیسمونی البته فقط لباس. 1...
17 اسفند 1390

100 روز گذشت

عزیز دلم، عمر و جون مامان و بابا، سه رقمی شدن روزهای زندگیت مبارک. این 100 روز گذشته بهترین روزهای زندگیمون بودند. نمی دونم اگه تو نبودی اصلا چطوری زندگی می کردیم. توی این صد روز از یک نوزاد کوچولو که می ترسیدیم بغلت کنیم تبدیل شدی به یک شیرخوار که می خندی، بازی می کنی تازگی ها هم همه چیز رو می لیسی مخصوصا دستاتو. حالا دیگه خیلی خوب مامان و بابا رو می شناسی. یاد گرفتی با خودت بازی کنی. اصلا گریه نمی کنی بر عکس روزهای اول. خوابت خیلی منظم شده. شبها به موقع می خوابی تازگیها ظهر هم می خوابی. شیر خوردنت هم بعد از سه ماهگی کاملا منظم شده. فقط وقتی گشنه باشی شیر می خوری. عاشق ماشین سواری و نورهای توی خیابونی. خلی شیرین شدی مامانی کاش بابا...
10 اسفند 1390

اولین عروسی

پنجشنبه عروسی پسرخاله مامان بود. شما هم حسابی تیپ زدی تا بریم عروسی. خیلی خوش گذشت البته صدا زیاد بود شما کمی گیج شده بودی. فکر کنم همون صدا هم اونقدر خستت کرد که شب زود زود خوابیدی. ...
30 بهمن 1390

زیباترین روز زندگی مامان و بابا

قبل از اینکه شما وارد زندگی من بشی فکر می کردم زیباترین روز زندگی آدم ها روزیکه ازدواج می کنند. برای همین همه تلاشمو کردم تا روز ازدواجم برام خاطره انگیزترین روز زندگیم بشه. نمی دونستم که اشتباه می کنم و زیباترین روز زندگی من روزیکه دوباره متولد می شم. وقتی به اون روز فکر می کنم اشک تو چشمام جمع می شه. تا مدتها دلم می خواست اونقدر زود از بیمارستان مرخص نمی شدیم و من می تونستم بارها و بارها اون لحظه ها رو مرور کنم. زیباترین لحظات زندگیم اون دو روز توی بیمارستان بود. روزهایی که با فراغ خاطر از هر چیزی که توی این دنیا وجود داره فقط و فقط شما رو می دیدم و لذت می بردم و خدا رو شکر می کردم. هنوزم با جزئیات یادمه. یک صبح بارونی، آرامشی وصف ناشدنی،...
24 بهمن 1390

موفق شدم هوراااا

وای مامانی خیلی خیلی خوشحالم که دیگه شیر خشک نمی خوری. بالاخره تلاشهام جواب داد. اونقدر اصرار کردم به شما شیر خودم رو بدم که نگو. بالاخره موفق شدم هورااااااا. از روزی 120 سی سی رسیدیم به روزی 30 سی سی و الان دیگه نمی خوری. چقدر خوشحالم. داشتم دق می کردم. دم کرده رازیانه راز موفقیت من بود. البته آرامش هم خیلی مهمه. امیدوارم امروز که رفتیم چکاپ دو ماهگی دکتر نگه خوب وزن نگرفته شیر خشک بده. البته می خوام دکتر شما رو عوض کنم. امروز از دکتر ترکمن وقت می گیرم تابریم پیش اون. بوووووووس   ...
14 بهمن 1390