سایناساینا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات کودکی ساینا

یادش بخیر

1391/5/4 14:16
نویسنده : مامان و بابا
675 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها یک حال و هوایی دارم. یاد پارسال این موقع افتادم  و دلم برای همه دوستان و همکارای خوبم تو اداره تنگ شده حسابی.

پارسال یک ماه رمضون استثنایی بود. هم به خاطر وجود ساینا که این روزهاش تو هفته 23 بود. هم به خاطر محل کارم و همکارام.

یادمه صبح ها یک ساعت دیرتر می رفتیم اداره. معمولا صبح ها مخصوصا تو ماه رمضون دکتر دیر می یومد و حتی اگه دیرم می رسیدم خودم در رو باز می کردم. البته آقای رشیدی هم کلید رو داشت برای مواقع اضطراری. البته اگرم دکتر زودتر می یومد هیچی نمی گفت. حتی یکبارم نشد بگه چرا دیر اومدی یا چرا زود می خوای بری. حتی با اشاره هم نمی گفت. یادمه دفتر دکتر خیلی گرم بود. اتاق خودش که تماما شیشه ای بود و ظهر به بعد که می شد نور آفتاب تمام اتاق رو می گرفت و با اینکه پرده داشت بازم حسابی گرم می شد . چیلرها هم اصلا جواب نمی داد.

منم پشتم به پنجره بود. گرم می شد خیلی. مخصوصا اینکه چیلر اتاق من یکی بیشتر نبود. ولی دلم نمی یومد پرده ها رو بکشم . آخه هر وقت از جام بلند می شدم و بیرونو نگاه می کرم. بهترین ساختمونی که جلوی چشمم بود بیمارستان آتیه بود. همون جایی که قرار بود تا چند ماه دیگه عزیز دلم به دنیا بیاد. اون موقعها همیشه با عشقم حرف می زدم . بهش می گفتم مامانی فقط چند ماه دیگه مونده تا همدیگرو ببینیم. پارسال این موقع هنوز نمی دونستم گل دختر دارم یا گل پسر.

یادمه بیشتر وقتها با اینکه دکتر چیزی نمی گفت تا دیر وقت می موندم اداره تا هم همسری بیاد دنبالم و هم اینکه روزهایی که وقت دکتر داشتم از همون جا برم دکتر. چه روزهای خوبی بود و چه انتظار شیرینی. دلم برای خانوم دکترم هم تنگ شده.

چه روزهایی بود. گرم خیلی گرم. پارسال گرما رو بیشترم حس می کردم. یادمه اونقدر همکارام بهم لطف داشتن که نگو. همشون، همشون رو خیلی دوست دارم و هیچوقت یادم نمی ره که چقدر برام زحمت کشیدن و هوامو همه جوره داشتن. من از همشون خیلی یاد گرفتم. خوراکی های خوشمزه ای که برام می آوردن. اون حلواهای خوشمزه. شیرینی و غذاها. همشو یادمه.

یواشکی غذا خوردنها. یه جوری بود. می رفتم توی اون سالن جلسات. گاهی بوی سالاد الویه و مرغ سرد و ... فضای سالن رو بر می داشت. یادمه یک جعبه شیرینی از جلسه آخر قبل از ماه رمضونی اضافه اومده بود که من نگهش داشته بودم و گاهی خودم ناخنک می زدم گاهی هم به همکارایی که روزه نبودن تعارف می کردم. گرچه بعد از چند روز دیگه به قولی مونده شده بود اما همونم گاهی غنیمت بود.

چه روزهایی بود. دلم نه برای کارم ولی برای همکارام تنگ شده می دونم که وبلاگ دخملی رو می خونید برای همین اینجا می نویسم تا بدونید همتون برام خیلی ارزشمندین. درسته که شاید زیاد وقت نکنیم با هم صحبت کنیم و گرفتاری ها نمی زاره از حال هم با خبر بشیم اما می خوام بدونید که من همیشه به یادتونم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (24)

مامان الینا
4 مرداد 91 14:59
منم دلم واسه همکارام تنگ شده مث تو خانومی اما اون زمانا من توی یه حال وهوای دیگه ای بودم ! ازدواج نکرده بودم .ولی سرکار رفتن خیلی باحالهمخصوصا همکارای خیلی خوب ،یادش بخیر


واقعا همینطوره.
مامان الینا
4 مرداد 91 18:25
ببخش آزمایشگاه دیر میشد زودی رفتم ،گفت تا نیم ساعت دیگه جوابشو میده ؛به قول دکتر فیگورم به حامله ها نمیخوره


هر چی خیره. این چه حرفیه کاره دیگه پیش می یاد.
مامان الينا
4 مرداد 91 22:07
عزيزم خصوصي
یاسی خاله هیلدا
5 مرداد 91 11:15

نرگس جون نمیخوای برگردی سر کار دیگه؟
خواهرمن که میگه دیگه نمیرم


نه عزیزم. اگه بیمه بودم می رفتم ولی الان دیگه نه. کار خوبی می کنه. خود نگهداری از این نی نی جونیا کاره دیگههههه.
فاطمه (مامان آیلین)
5 مرداد 91 11:48
ایشالا لحظه لحظه حال و آیندت هم پر از خاطره های قشنگ بشه . دوستم دیگه کلا نمیخوای برگردی سرکارت؟


ممنون عزیزم. نه گلم. وضعیت قرادادم بی ثبات بود. بیمه هم نبودم که برام خیلی مهم بود به خاطر سابقه کارم.
آتـــریــســا جــون
5 مرداد 91 13:27



. . . . . . . . . . . . . . $$$
. . . . .. . . . . .$$$. . $ . . $$$$$
. . . . . . . . . . .$$ . . $$. . . . .$
. . . . . . . . . . $$$.$. . $. . . . .$
. . . . . . . . . .$$$$. . . .$$ . . . $$$$$$
. . . . . . . . . $$$$$ . . . . . .$$.$. . . . . $$
. . . . . . . . .$$$$$. . . . . $$. . . . . . $.$$
. . . . . . . .$$$$$. . . . . .$. . . . . . $
. . . . . . . .$$$$$$. . . . .$. . . . . $
. . . . . . . .$$$$$$$ . . .$. . . . .$
. . . . . . . . .$$$$$$$$. . . . . $
. . . . . . . . . .$$$$$$$ . $$$
$$$$$$$. . . . . . . . .$$$
.$$$$$$$. . . . . . . . $$
. $$$$$$. . . . . . . . $$
. .$$$. . $. . . . . . .$$
. . . . . . .$. . . . . $$
. . . . .$$$.$. . . .$$
. . . $$$$$. .$. .$$
. . .$$$$$$. . . $$
. . .$$$$. . . . $$
. . .$$. . . . . .$$
. . .$. . . . . . $$
. . . . . . . . . $$
. . . . . . . . .$$




آپــــــــــــــــــــم




اومدم
یاسی خاله هیلدا
5 مرداد 91 22:31
خاله جونی اون لباس قلبی رو از تیراژه خریده سمیه ولی نمیدونم از طبقه دوم یا زیر همکف



ای جونم. مامان خوش سلیقس دیگه. پس حتما یه سر می زنم. ممنون . بوووووووس
الهه مامان روشا جون
6 مرداد 91 13:50
خیلی جالب نوشتی مامانی.با خوندن بعضی جمله ها کلی دلتنگ شدم برای خیلیا .ولی از طرفی خیلی انرژی گرفتم اونجا که گفتی بودی با ساینا گلی که تو دلت بوده حرف میزدی.خیلی حس خوبی داد بهم.


آره فکر کن. به پنجره بیمارستان نگاه می کردم می گفتم مامانی چند ماه دیگه اونجا به دنیا می یای. خیلی شیرین بود.
مامان آرشیدا کوچولو
6 مرداد 91 15:13
عزیز دلم کاری که ما میکنیم برا نی نی ها که خوب تربیت بشند خودش بزرگترین کاره آخه ما اندازه 6 تا پرستار برا اینا کار میکنیم دلبری منم از کارم استعفا دادم تازه برا فوق هم پارسال قبول شدم بازم استعفا دادم


ای جانم منم دقیقا همینطور. فوق هم در شرف بودیم که به همان دلایل استعفا دایم.
آتـــریــســا جــون
7 مرداد 91 0:37
یـعـنـی چـرا خـالـه عـزرائـیـل ؟؟؟


مـیـسـی خـالـه جـون ایـن نـظـر لـطـفـتـه


راسـتـی خـالـه جـون داشـتـم از پـیـدا کـردن وب سـایـنـا جـون نـاامـیـد مـیـشـدمـا کـلـی وب بـچـه هـا رو گـشـتـم تـا شـانـسـکـی پـیـداش کـردم چـون تـو آدرس بـه جـای - نـقـطـه گـذاشـتـی مـنـم کـه نـمـیـدونـستـم بـایـد چـیـکـار کـنـم





شرمنده اذیت شدین خاله جون. بوووس
مریم مامان عسل
7 مرداد 91 3:34
آخی!
منم گاهی دلم خیییییییییلی برای گذشته تنگ میشه. برای دوران دانشجویی مخصوصا!
برای دوران بارداری و اون انتظار شیرین.
برای دوران نامزدی.
آدما با خاطراتشون زنده ان!
فقط در قبال یادآوری روزای شیرین گذشته میتونیم یه آه بگشیم، یه لبخند بزنیم و بگیم یادش بخیر...


واقعا، البته انتظار دوران بارداری خیلی شیرینه. ببوس عسل جونمو.
ناهیدمامان فاطمه گلی
7 مرداد 91 15:42
سلام یاد همه روزهایی که گذشت به خیر
راستی یادم رفته بود بگم خصوصی براتو گذاشتم نمی دونم شایدم دیده باشیدش
ساینا جونو ببوسید


سلام. واقعا به خیر. دیدم. ممنون عزیرم شما هم فاطمه جونو ببوس. یه بوسم برای کوچولو
سارا (مامان درسا)
7 مرداد 91 19:32
آخی عزیزم
من دلم واسه سرکار رفتن تنگ شده اما نه واسه همکارام و محل کار آخرم !!!
چراش بماند



ای جانم. چراشو بعدا می گی دیگهههه. در دیدار آینده.بوووووس
دخملی
8 مرداد 91 1:30



بوووس
یاسی خاله هیلدا
8 مرداد 91 19:49
سلام نرگس جون .یه سوال عزیزم .سمیه گفت ازتون بپرسم توی سوپ هیلدا برای مرغش پیازم باید بزنه ؟
خیلی ممنون میشم جواب بدی .ساینا جونمو ببوس


سلام عزیزم. مانعی نداره. اگه دوست دارید می تونید بریزید. قربونت برم هیلدا جونم سوپ خورم شدی عزیز دلم. چقدر زود بزرگ شدین شماها. بووووووس
نفس مامان آویسا
10 مرداد 91 9:03
سلام مامانی
معلومه که حسابی روزهای خوبی داشتی
ساینا رو از طرف من ببوس


سلام مامانی
خیلی خوب بود. ببوس آویسا جونو
مامان آرشیدا کوچولو
10 مرداد 91 13:56
قالب جدیدت مبالک عروسکم


ممنون خاله جوووونم. دوستم رو ببوس حسابی
یاسی خاله هیلدا
10 مرداد 91 19:01
قالب جدید مبارک من این قالبو خیلی دوست دارم ولی سمیه نمیذاره بذارم



ممنون عزیزم. عیب نداره بعضی وقت ها یواشکی عوضش کن. :-)
سیما مامان هلیا
11 مرداد 91 8:43
ایشاله همیشه خاطرات خوب تو ذهنت تداعی بشه ...
چرا سر کار نمیری ؟؟؟؟؟


ممنون عزیزم. الانم سر کارم دیگه. سرکار نی نی داری. بوووس
سمیه مامان آیسا
11 مرداد 91 10:12
چه جالب. چه وجه تشابهی. من هم دقیقا بعد از تولد آیسا دیگه برای همیشه از کارم خداحافظی کردم. الان هم با خوندن خاطره ی قشنگت رفتم به همون حال و هوا. جدا همکارهای خوب نعمت هستن برای آدم. البته من هر دو جورش رو داشتم هم خوب و هم یکمی بد


چه جالب. پس شما هم دیگه نرفتی. آخه چطوری با نی نی می شه رفت سرکار.
همکارام خیلی خوب بودن. همشون. خدارو شکر
الهه مامان روشا جون
11 مرداد 91 12:01
به به قالب نوتون مبارک.مامانی خواهشا چندتا عکس ازش بذار دلم واس موهای آبشاریش تنگ شده.دوباره موهاشو همونجوری ببند چند تا عکس ازش بگیر.عکس درخواستی
ساینا جونم شما هم خانوم باش وایسا تا مامانی ازت عکس بگیره.


ممنون عزیزم. قالب قبلیه چند روزی بود برای خودم لود نمی شد. چشممممممممم خاله جون. گرمه هوا انگاری حوصله نیست ولی به روی چشممممممم.
خاله جونم قول می دم خانوم بشینم تا مامانم ازم عکس بگیره. دوستمو ببوس حسابیییییی. یادت نره هاااااا
مامان آرشیدا کوچولو
11 مرداد 91 17:20
قربونت برم به نظر من 2 سالگی خیلی دیره نظرات متفاوته اما خوندم توی 3 سال اول بیشتر شخصیت و 80 % مغز شکل میگیره به نظر خودت دیر نیست ؟؟ من کل روش ها رو دارم با هم روی آرشیدا پیاده میکنم نمیدونم چی از آب در بیاد


شاید ولی ساینا هیچ علاقه ای به بچه ها نداره. از اثرات مفیدش ما رو بی خبر نذار. بووووس


مامان آرشیدا کوچولو
11 مرداد 91 17:21
اما این رو هم بگم که ما اینجا با هیچکس در ارتباط نیستیم و آرشیدا هیچ کس رو نمیبینه پس یک جورایی هم مجبورم


موفق باشی. بوووس
ن
17 مرداد 91 1:23
نرگس جان میلت را چک میکنی لطفا


چک کردم ولی چیزی خاصی نیست. آدرس وبتونم باز نمی شه.