یادش بخیر
این روزها یک حال و هوایی دارم. یاد پارسال این موقع افتادم و دلم برای همه دوستان و همکارای خوبم تو اداره تنگ شده حسابی.
پارسال یک ماه رمضون استثنایی بود. هم به خاطر وجود ساینا که این روزهاش تو هفته 23 بود. هم به خاطر محل کارم و همکارام.
یادمه صبح ها یک ساعت دیرتر می رفتیم اداره. معمولا صبح ها مخصوصا تو ماه رمضون دکتر دیر می یومد و حتی اگه دیرم می رسیدم خودم در رو باز می کردم. البته آقای رشیدی هم کلید رو داشت برای مواقع اضطراری. البته اگرم دکتر زودتر می یومد هیچی نمی گفت. حتی یکبارم نشد بگه چرا دیر اومدی یا چرا زود می خوای بری. حتی با اشاره هم نمی گفت. یادمه دفتر دکتر خیلی گرم بود. اتاق خودش که تماما شیشه ای بود و ظهر به بعد که می شد نور آفتاب تمام اتاق رو می گرفت و با اینکه پرده داشت بازم حسابی گرم می شد . چیلرها هم اصلا جواب نمی داد.
منم پشتم به پنجره بود. گرم می شد خیلی. مخصوصا اینکه چیلر اتاق من یکی بیشتر نبود. ولی دلم نمی یومد پرده ها رو بکشم . آخه هر وقت از جام بلند می شدم و بیرونو نگاه می کرم. بهترین ساختمونی که جلوی چشمم بود بیمارستان آتیه بود. همون جایی که قرار بود تا چند ماه دیگه عزیز دلم به دنیا بیاد. اون موقعها همیشه با عشقم حرف می زدم . بهش می گفتم مامانی فقط چند ماه دیگه مونده تا همدیگرو ببینیم. پارسال این موقع هنوز نمی دونستم گل دختر دارم یا گل پسر.
یادمه بیشتر وقتها با اینکه دکتر چیزی نمی گفت تا دیر وقت می موندم اداره تا هم همسری بیاد دنبالم و هم اینکه روزهایی که وقت دکتر داشتم از همون جا برم دکتر. چه روزهای خوبی بود و چه انتظار شیرینی. دلم برای خانوم دکترم هم تنگ شده.
چه روزهایی بود. گرم خیلی گرم. پارسال گرما رو بیشترم حس می کردم. یادمه اونقدر همکارام بهم لطف داشتن که نگو. همشون، همشون رو خیلی دوست دارم و هیچوقت یادم نمی ره که چقدر برام زحمت کشیدن و هوامو همه جوره داشتن. من از همشون خیلی یاد گرفتم. خوراکی های خوشمزه ای که برام می آوردن. اون حلواهای خوشمزه. شیرینی و غذاها. همشو یادمه.
یواشکی غذا خوردنها. یه جوری بود. می رفتم توی اون سالن جلسات. گاهی بوی سالاد الویه و مرغ سرد و ... فضای سالن رو بر می داشت. یادمه یک جعبه شیرینی از جلسه آخر قبل از ماه رمضونی اضافه اومده بود که من نگهش داشته بودم و گاهی خودم ناخنک می زدم گاهی هم به همکارایی که روزه نبودن تعارف می کردم. گرچه بعد از چند روز دیگه به قولی مونده شده بود اما همونم گاهی غنیمت بود.
چه روزهایی بود. دلم نه برای کارم ولی برای همکارام تنگ شده می دونم که وبلاگ دخملی رو می خونید برای همین اینجا می نویسم تا بدونید همتون برام خیلی ارزشمندین. درسته که شاید زیاد وقت نکنیم با هم صحبت کنیم و گرفتاری ها نمی زاره از حال هم با خبر بشیم اما می خوام بدونید که من همیشه به یادتونم.