زندگی نیم ساله ما
ادامه مطلب
امشب زندگی مشترک من و بابایی 10 ساله شد. باورم نمی شه 10 سال از روزیکه با هم پیمان بستیم تا کنار هم باشیم می گذره. زود نگذشت اما واقعا بدون تو خیلی سخت گذشت. شاید باور نکنی مامانی که از وقتی تو اومدی زندگیمون یک رنگ دیگه شده یک شکل دیگه. معنا داره. هدف داره. می دونیم چرا اینهمه تلاش می کنیم. یعنی می دونی اصلان دیگه نمی تونستیم بدون تو ادامه بدیم.
خداوند تو رو تو سخت ترین شرایط به ما هدیه کرد تا هم قدر زندگیمون رو بدونیم هم بهانه ای برای زندگی پیدا کنیم . غافل از اینکه تو خود زندگی هستی و من این 10 سال خودم رو از حضورت، از بودنت محروم کردم.
6 ماهه دارم نفس می کشم. دارم زندگی می کنم. دارم عشق می کنم . از بودنت از بوییدنت. از لمس کردنت. از وقتایی که تو بغلم می خوابی و خودتو به من می چسبونی انگار سالهای ساله که منو می شناسی. از وقتایی که فقط برای چند ساعت می رم بیرون و وقتی برمیگردم با چنان استقبال گرمی از جانب تو عشقم رو به رو می شم که یادم می ره خستم. از وقتایی که دستای کوچولوی نرمت رو دور گردنم حلقه می کنی و دوست داری راه برم و لالایی بخونم تا بخوابی و من یادم می ره چند ساعته نخوابیدم. الان دیگه شبها گاهی انتظار می کشم تا صدات نازت بیاد و بگی که شیر می خوای و منم با تمام وجودم هر ساعتی که باشه بلند بشم و بهت شیر بدم. انگاری تمام لذت های دنیا تمام خوشی های دنیا با تو معنی می گرفت و من اینو نمی دونستم.
خدایا ازت ممنونم. به خاطر داده ها و نداده هات ازت ممنونم. به خاطر معنای زندگیم ازت ممنونم.
ساینا جونم بعد از واکسن 6 ماهگی که تب هم داره ولی خوب بازی هم دوست داره.