سایناساینا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات کودکی ساینا

یک تجربه

سلام مامانی دکتر برای شما  قطره بینی داده بود تا توی بینی کوچولوت بریزم. روش نوشته 2 قطره در بینی هر 4 ساعت یکبار. منم که از همه جا بیخبر دیروز شروع کردم به ریختن قطره توی بینی شما. سه بار قطره رو ریختم اما سینه شما شروع کردی به خس خس کردن و آبریزش بینی داشتی. طوریکه فکر کردم سرما خوردی. می خواستم شب که بابایی اومد شما رو ببریم دکتر. اما کمی بهتر شدی تا آخر شب که دیدم اصلا خوابت نمی بره. تا می خوابیدی زود بیدار می شدی و گریه می کردی اونهم حسابی با هیچ چیزی هم آروم نمی شدی. تا اینکه بابایی زنگ زد به عمو یاشا و از اون پرسید چی کار کنه. وای مامانی اشتباه کرده بودم. عمو گفت بچه ها تا 6 ماهگی بلد نیستند با دهان نفس بکشند ...
7 بهمن 1390

واکسن دو ماهگی

عزیز دلبندم چهارشنبه رفتیم دکتر برای چکاپ دو ماهگی. گلم شما تنها نی نی بودی که اصلا گریه نکردی. با دقت به دکترت نگاه می کردی. وزنت 4650 ، قدت 56.5 شده بود. نمودار رشدت صعودی بود. عالی عالی پنجشنبه صبح شما رو واکسن زدیم. رفتیم خانه بهداشت. گریه کردی ولی اونقدر خانم بودی که زود زود آروم شدی. قبلش به شما استامینفن داده بودم. تب که نداشتی ولی تا آخر شب کمی ناله می کردی. الهی مامان قربون ناله کردنت بشه. نگاهت که می کردم غصه می خوردم ولی خوب چاره ای نیست. همیشه سالم و سلامت باشی نازنینم.   ...
1 بهمن 1390

خدایا شکرت

  سلام مامانی این وبلاگ رو من و بابایی با عشق برای شما می نویسیم. عشقی که با صدای اومدن شما بیشتر و بیشتر شد. نمی دونستم حضور گرمت اینقدر زندگیمون رو عوض می کنه. نمی دونستم خدا اینقدر ما رو دوست داره.هیچوقت فکر نمی کردم عشقی به این زیبایی و به این پاکی تو دنیا وجود داشته باشه. اولین باری که دیدمت گفتم وای این فرشته کوچولوی ماست. باورم نمی شد خدا فرشته ای به این زیبایی به ما داده باشه. ازش ممنونم و به خاطر شما روزی هزاران بار می گم خدایا شکرت. ...
24 دی 1390