سایناساینا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات کودکی ساینا

ساینا در نوزدهمین نمایشگاه بین المللی صنایع غذایی

هفته پیش نوزدهمین نمایشگاه بین المللی صنایع غذایی بود و از اونجاییکه من و بابایی هر سال می رفتیم (البته به جز سال 90) امسال هم تصمیم گرفتیم با شما بریم نمایشگاه گردی. البته بگم که اونقدر به شما خوش گذشت که ما دو روز رفتیم. کلی هم دوست پیدا کردی.کلی هم به شما اشانتیون می دادن. شرکت تون تون هم یک عکس یادگاری از شما انداخت که بعدا برامون پست می کنن. ممنون از همه دوستان که به ساینا جونم حسابی لطف داشتند به خصوص همکاران شرکت پاک، ماکیان پروتئین پارس، کیان مشکات، مهیا پروتئین، بهپارس و .... ساینا جونم غرفه دار شده   ...
15 خرداد 1391

زندگی نیم ساله ما

ادامه مطلب امشب زندگی مشترک من و بابایی 10 ساله شد. باورم نمی شه 10 سال از روزیکه با هم پیمان بستیم تا کنار هم باشیم می گذره. زود نگذشت اما واقعا بدون تو خیلی سخت گذشت. شاید باور نکنی مامانی که از وقتی تو اومدی زندگیمون یک رنگ دیگه شده یک شکل دیگه. معنا داره. هدف داره. می دونیم چرا اینهمه تلاش می کنیم. یعنی می دونی اصلان دیگه نمی تونستیم بدون تو ادامه بدیم. خداوند تو رو تو سخت ترین شرایط به ما هدیه کرد تا هم قدر زندگیمون رو بدونیم هم بهانه ای برای زندگی پیدا کنیم . غافل از اینکه تو خود زندگی هستی و من این 10 سال خودم رو از حضورت، از بودنت محروم کردم. 6 ماهه دارم نفس می کشم. دارم زندگی می کنم. دارم عشق می کنم . از...
2 خرداد 1391

پرنسسم 5 ماهه شد

سلام پرنسسم هیچ واژه ای رو برای توصیف احساسم پیدا نمی کنم. 150 روزگیت مبارک. پرنسسم دیگه بزرگ شده تا ماه پیش نمی دونست کیک چیه حالا می خواد بخورتش. ای بهترین، پاک ترین و ناب ترین هدیه خداوند عاشقت هستیم. چکاپ 5 ماهگی: وزن:6300 دور سر:41 البته من نمی دونم چرا دکترت قدت رو اندازه نمی گیره. شروع غذای کمکی با فرنی در هفته اول شروع قطره آهن ...
30 فروردين 1391

100 روز گذشت

عزیز دلم، عمر و جون مامان و بابا، سه رقمی شدن روزهای زندگیت مبارک. این 100 روز گذشته بهترین روزهای زندگیمون بودند. نمی دونم اگه تو نبودی اصلا چطوری زندگی می کردیم. توی این صد روز از یک نوزاد کوچولو که می ترسیدیم بغلت کنیم تبدیل شدی به یک شیرخوار که می خندی، بازی می کنی تازگی ها هم همه چیز رو می لیسی مخصوصا دستاتو. حالا دیگه خیلی خوب مامان و بابا رو می شناسی. یاد گرفتی با خودت بازی کنی. اصلا گریه نمی کنی بر عکس روزهای اول. خوابت خیلی منظم شده. شبها به موقع می خوابی تازگیها ظهر هم می خوابی. شیر خوردنت هم بعد از سه ماهگی کاملا منظم شده. فقط وقتی گشنه باشی شیر می خوری. عاشق ماشین سواری و نورهای توی خیابونی. خلی شیرین شدی مامانی کاش بابا...
10 اسفند 1390